جایی از برکلی خوندم: حقیقت خواست همگان اما مشغله تعداد اندکی است.» به خواسته و مشغله های خودم زیاد فکر میکنم. به اینکه در حال حاضر کجا هستم و میخوام به کجا برسم. آیا باید کتابفروشی بزنم یا مغازه داری به من نمیخوره آن هم کتابفروشی که با وضعیت مطالعه کنونی محکوم به شکست خوردن و ورشکستگی ست. روزهای اخیر در پادگان باغ خان کتاب مغازه خودکشی را خواندم. حس میکنم مرگ همین نزدیکی هاست. وقتی دیروز برای کمیسیون خدمت سربازی پیش روانشناس و بعد روانپزشک و بعد اعصاب و روان رفتم و هر سه به ردیف کلی بیماری عجیب غریب که همه در من جمعند، برایم لیست کردند و کلی قرص آرامبخش قوی بهم دادند که ننگ بر تو باد ای فعل مقدس خدمت اجباری.
اگه بهم بگن آخرین بار کی به خودکشی فکر کردی؟ باید بگم همین دو سه شب پیش وقتی پاسبخش بودم و برای چند دقیقه رفتم به جای نگهبان برجک توی اتاقک فی و سرد و تنگ و مرتفع پادگان و به هیچ چیز فکر نمیکردم و دستانم بی اراده من خشاب را باز کرد سه گلوله مشقی اول تفنگ را خالی کرد و فشنگ های جنگی را قرار داد. از حالت ضامن اسلحه را خارج کرد. چانه ام به رعشه افتاد و لابد دلم برای نگهبان بیچاره سوخت که قرار بود از فردا او مسئول مرگ من شناخته شود.
چرت.همش چرت.

پی نوشت: عنوان پست جمله معروف لایبنیتس است: "اصلا چرا چیزی وجود دارد به جای آنکه نباشد؟"

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها